بردیا جونمبردیا جونم، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

قوقوووووولی

بردیا و محرم

امسال محرم همش به مسافرت و مهمانداری و مهمانی گذشت .... از تهران که برگشتم فرداش خاله پرینا  و مامانینا  آومدن خونه مون روز تاسوعا هم خونه مون بودن و بیرون نرفتیم ..... روز عاشورا با بردیا جونم  رفتیم خونه مامانی   تا با خاله پری  و بچه ها بریم هیت نوبهار .....    بردیا جونم و پرستش گلی حسابی عزاداری کردن و زنجیر و طبل زدن .....اما پاکان توپولو حال و حوصله نداشت و با خاله پری زود برگشتن خونه ..... روز عاشورا یکی از دوستهای دوران دبیرستانم رو که خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم دیدم ...... بعدازظهر عاشورا با خاله پرینا و مامانینا رفتیم خونه ...
25 آذر 1392

بردیا در اواخر پاییز

این روزها هوا خیلی سرد شده صبحها که میخوایم بریم مهد دردسر داریم بردیا جونم از لباس پوشیدن زیاد بدش میاد .....شال و کلاه نمیپوشه آستین لباسها شو به هیچ عنوان پایین نمیاره ،نمیدونم چرا ؟؟؟؟حتی آستین کاپشنش رو هم بالا میزنه  ...... شبا توی اتاق خودش میخوابه و اصلا لحاف روی خودش نمیذاره .....الان که هوا خیلی سرده،دیگه شفاژها هم جوابگو نیستن ..... موقع خواب ژاکت و پاپوش میپوشم که سردش نشه .....چندروز پیش کمی سرما خورده رفتیم دکتر دارو داد ، الان بهتر شده.... ...
25 آذر 1392

بردیا و تنهائی

١٤ و ١٥ آبان و ١٩ و ٢٠ آبان تهران دوره داشتیم بردن بردیا جونم خیلی سخت بود مجبور بودم بذارمش خونه مامانی برای خودم  خیلی سخت بود از یک هفته قبل بغض گلومو گرفته بود انگار برای همیشه میخواستم ازش جدا شم برای این که مطمئن شیم بردیا جونم طاقت میاره یک شب امتحانی موند خونه مامانی  اون شب تا صبح خوابم نبرد کلی فکر و خیالهای عجیب و غریب میکردم فرداش زنگ زدم مامان احوالشو بپرسم گوشی رو برداشته میگه :من همه غذامو خوردم نیا دنبالم ......بچه ام بچه های قدیم روز ١٣ ظهر رفتم تهران و روز ١٥ شب  با کلی دلتنگی و سوغاتی برگشتم ......بردیا جونم که اصلا انگار نه انگار من نیستم تازه کلی هم بهش خوش گذشته بود  با خاله ...
4 آذر 1392

بردیا و عید تا عید

  عید قربان : روز عید قربان اول رفتیم سر خاک بابائی که توی این روز جاش خیلی خیلی خالی بود روحش شاد .... بعدش رفتیم خونه مامانی دائی سعید و دائی مجید توی حیاط مشغول تمیز کردن گوسفند بودن ...... من و بردیا جونم  سریع بساط منقل و کباب رو آماده کردیم و کلی کباب خوردیم   روز 5 شنبه هم خونه مامانی  بودیم و بردیا جونم  مهد نرفت جمعه هم خونه مامانی جون  بودیم و کلی خوش گذرونی کردیم شب با گریه و بداخلاقی بردیا جونم بالاخره اومدیم خونه ..... روز ٣٠ مهر چهارمین سالگرد بابائی جون بود همه با هم رفتیم سرخاک ....این مدت خیلی زود گذشت هنوز باورمون نشده که بابائی دیگه نیست .....شب مامانی &n...
30 آبان 1392

بردیا در تهران

  ١٨  و ١٩ مهر ماه تهران یه همایش دعوت داشتم ....به علت نبودن(از خوش شانسی ) بلیط روز ١٦ ساعت ٢ بعدازظهر رفتیم تهران ...... با وجود  بردیاجونم ما هر جائی که میریم سریع معروف میشیم و با همه دوست میشیم و همه ما رو میشناسن و میدونن کجا میخوایم بریم خونه کی میخوایم بریم..... از بس بچه ام شیرین سخنه (فضوله)  توی سالن انتظار کلی سرسره بازی و بدو بدو کرد و به علت تحرک زیاد گرمش شد  لباسشو درآورد .....من یه گوشه آروم نشسته بودم و سعی میکردم چهره مو شطرنجی کنم ... چیزی هم نمیشد بهش بگم چون از اون زمان های بود که نه گوشش می شنید و نه چشمشهاش میدید ....  از خ...
30 مهر 1392
1